این روزها اهالی ادبیات سرگیجه گرفتهاند. درستتر آن است که این سرگیجه را جور دیگری بخوانید که کمی بیادبی است و در الفاظ محاورهای مردم کوچه بازار میگنجد نه در گفت و شنفت ما ادبیاتیها که وقتی دور هم جمع میشویم جز حکایت گل و بلبل و استعارات معنایی و کنایی حافظ و سعدی، کلام ناصوابی از دهانمان در نمیرود. سرگیجه ادبیاتیها چیزی شبیه سرگردانی است. قدیمیها یک دعای ارزشمند و با محتوای غنی داشتند: «به چه کنم چه کنم گرفتار نشی، صلوات!» یا شکل سلبی آن به شکل نفرین: «الهی کاسه چه کنم دستت بگیری!» حکایت این چه باید کردنها، حکایت همان سوال پوسیده هزار سال پیش است: چه باید کرد؟ چه باید کرد، پرسش مندرس و رنگ و رو رفتهای است. هنوز کسی جواب این پرسش را نمیداند. این پرسش از هر جنسی- فلسفی، اجتماعی، سیاسی- که باشد ذاتا بیجواب است و انگار تقدیرش در علامت سوالی است که همیشه جلوی آن میآید. این پرسش بیجواب را همه جا میتوان به کار برد. اصولا پرسشی هرجایی است. هر وقت در موقعیتی قرار میگیریم که تازه و غریب و ناآشناست، از خودمان یا بغل دستیمان یا حتا از همه اقوام شرق میپرسیم پس چه باید کرد. به قول آن شاعر که شعرهای فیلسوفانه ضعیفی میگفت: و تقویم دشمنی میشد برای روح / امروز چه کنیم؟ فردا چه کنیم؟/ همیشه چه کنیم؟
سرگیجه ما به سرگیجه جیمز استوارت هم بیشباهت نیست؛ مردی خوشتیپ در فیلم هیچکاک که فوبیای ارتفاع داشت. اتفاقا بیربط هم نیست. ادبیاتیها هم وقتی خیلی بالا میروند یا بالا برده میشوند، دچار ترس میشوند. ترس از سقوط. ترس از کله پا شدن و از دست رفتن همه نام و آوازه و.... اما حالا بحث از سرگیجهای است که از جنس سرگردانی و تردید و منگی و حیرت است. تازگیها در مصاحبههای روزنامهای، از شاعران و نویسندگان میپرسند حالا چه کار میخواهید بکنید؟ وظیفه شما امروز چیست؟ وظیفه شما دیروز چه بود؟ برای فردا چه وظیفهای تدارک دیدهاید؟ نویسندهها و شاعران هم هر کدام در حالتی از بهت و ملال و هیجان پاسخ میدهند. یکی میگوید حالا که نمیشود چیزی نوشت آقا جان! مگر نمیبینید چه خبر است؟ آدم باید خیلی سیبزمینی باشد که بنشیند گوشه خانه و برای دل خودش بنویسد. دیگری که فرزند زمان خویشتن است، میگوید الان وقت نوشتن از دیدهها و شنیدههاست. باید از عکاسها یاد گرفت. اصلا باید نوشتن را رها کرد و رفت سراغ عکاسی. آن یکی هم میگوید دروغ چرا تا قبر راه کوتاهی است ما که سرمان درد نمیکند. دنبال دردسر هم نیستیم. کار خودمان را میکنیم تا امنیت اجتماعی دوباره برقرار شود. این وسط یکی هم هست که کارشناسانه به مسائل نگاه میکند و ادبیت متن برایش از نان شب هم واجبتر است. او میگوید باید چندی بگذرد. باید این وقایع در جان و روحمان رسوب کند. حاصل این رسوبهاست که میشود یک کار ماندگار. الان هر چه بنویسیم حاصل احساس زودگذر و هیجان است. یکی از هم از انتهای جمعیت فریاد میکشد که ادبیات یعنی ادبیات متعهد. ادبیات متعهد و نویسنده حقیقی زمان و مکان نمیشناسد. مگر نبودند دوستانمان لورکا و شاملو و دیگر متعهدهای همسنگر. بعد باز بلند تر داد میزند شعر یعنی شعر سیاسی. داستان یعنی داستان اجتماعی. اما از میان این همه جواب، باز یک سوال دیگر سر بر میآورد: چه باید کرد؟ درست است که کسی به درستی نمیداند چه باید بکند، اما شاید جواب «چه نباید کردن» کمی آسانتر باشد. وظیفه ادبیات هرچه که باشد قطعا این نخواهد بود که طومارهای چند متری مدیحه برای یکی از کشته شدگان سیاسی تولید کند. آیا این واکنشهای افراطی، نوعی استفاده ابزاری از ویِژگیهای جنسیتی و ظاهری افراد تلقی نمیشود؟ چرا در رثای کشتهشدگان دیگر این مسیر سبز، این همه شعر و شعار وجود ندارد؟ انتقاد من از روشهای افراطی و واکنشهای متعصبانه و نگاه تک بعدی به یک اتفاق است. اتفاقی که ابعاد گسترده پیدا و پنهان دارد و متاسفانه عامه مردم در یک برهه خاص زمانی، تنها به یک گوشه آن میچسبند و غافل از هزار نقش مهم دیگر. به همین دلیل و به خاطر همه سوء برداشتهایی که درباره این یادداشت ممکن است وجود داشته باشد، ابتدا همین جا از همه عشاق، ملت شهیدپرست و همه شیفتگان راه و نگاه طناز ندا معذرت میخواهم. اما حق بدهید که به عنوان شنونده، طبیعی است پس از مدتی دچار حالت تهوع بشوی از هجمه این همه چیزنامه و آه و افسوس و واحسرتا و نوگل ناکام و برگ سبز و چشم سیاه و... که به نام شعر در وصف آن مرحومه سروده میشود. توی یک مهمانی ناخودمانی نشستهای و گوش به صدای پیانو در افکاری دور و غریب و البته جدی غوطه میخوری که ناگهان خانمی میانهسال از میان جمع دست میبرد و از پر شال پیراهن دکلتهاش یک تکه کاغذ پاره بیرون میکشد و به مهمانان اعلام میکند که شعرکی سروده در رثای آن مرحومه. دست خودم نیست. همراهانم هم دست خودشان نیست انگار که یک باره از حالت تفکر و تعمق عارفانه پرت میشویم به حالت غش و ریسه رفتن پنهانی. همراهانم، خودکنترلیشان بیشتر است. من اما پناه میگیرم پشت همراهم تا خنده فروخورده بیجا و لعنتیام با صدای نازک و غمبار خانم شاعر تشدید نشود. بعد از آن همه «شعر ندایی» که برای والس می فرستند و در وبلاگها و سایتها خواندهایم، بعد از آن عزاداری سبز بینالمللی فقط برای یک نماد، شعر این خانم لاغر جدی را با بازوهای برهنه باریک و ماتیک بژ کالباسی نمیتوانم تاب بیاورم. آن قدر از این «مدایح بیصله» در این چند روز شنیدهایم که تعادل هورمونی شادی و غممان به هم ریخته. حاشیه رفتم. البته بحث این مدایح بیصله تا چند روز پیش حاشیه نبود. خود ادبیات بود. چه باید کرد را نمیدانم اما مطمئنم که این ادبیات نیست. به این نمیگویند ادبیات متعهد. اگر هم در این ژانر قرار بگیرد مبتذلترین شکل ادبیات سیاسی است که در هفنههای گذشته بازار داغی داشت. چیزی شبیه ادبیات شاعرانه از نوع مریم حیدرزادهای. راستی کسی خبر دارد خانم حیدرزاده هم شعری در منقبت ندای عزیز سروده است یا نه؟
میروم سراغ سرگیجه و سوال. چه باید کرد؟ بنویسیم یا نه؟ بخوابیم یا نه؟ بدویم یا نه؟ بمیریم یا نه؟ همیشه هرکسی از ظن خود یار یا بار یا خار یا خوار میشود. تا بوده همین بوده. می خواهم برسم به آن جمله نغز و پرکاربرد: هر جور راحتی! از بحث حاشیهای ادبیات سیاسی عامهپسند که بگذریم، هرکسی میتواند هر جور که راحت است بنویسد یا ننویسد. به نظر میرسد جواب همه ادبیاتیهایی که به پرسش چه باید کرد خبرنگار جواب میدهند، درست است. همه سرگردانیها و سرگیجهها و جوابهای مردد درستند. و پیش از آن که درست باشند، طبیعیاند. اساس این جهان پیر بیبنیاد سرگردانی است. در دنیای دشمنی و تعصب و مطلق اندیشی، نسبیت قانون زیباییست
سرگیجه ما به سرگیجه جیمز استوارت هم بیشباهت نیست؛ مردی خوشتیپ در فیلم هیچکاک که فوبیای ارتفاع داشت. اتفاقا بیربط هم نیست. ادبیاتیها هم وقتی خیلی بالا میروند یا بالا برده میشوند، دچار ترس میشوند. ترس از سقوط. ترس از کله پا شدن و از دست رفتن همه نام و آوازه و.... اما حالا بحث از سرگیجهای است که از جنس سرگردانی و تردید و منگی و حیرت است. تازگیها در مصاحبههای روزنامهای، از شاعران و نویسندگان میپرسند حالا چه کار میخواهید بکنید؟ وظیفه شما امروز چیست؟ وظیفه شما دیروز چه بود؟ برای فردا چه وظیفهای تدارک دیدهاید؟ نویسندهها و شاعران هم هر کدام در حالتی از بهت و ملال و هیجان پاسخ میدهند. یکی میگوید حالا که نمیشود چیزی نوشت آقا جان! مگر نمیبینید چه خبر است؟ آدم باید خیلی سیبزمینی باشد که بنشیند گوشه خانه و برای دل خودش بنویسد. دیگری که فرزند زمان خویشتن است، میگوید الان وقت نوشتن از دیدهها و شنیدههاست. باید از عکاسها یاد گرفت. اصلا باید نوشتن را رها کرد و رفت سراغ عکاسی. آن یکی هم میگوید دروغ چرا تا قبر راه کوتاهی است ما که سرمان درد نمیکند. دنبال دردسر هم نیستیم. کار خودمان را میکنیم تا امنیت اجتماعی دوباره برقرار شود. این وسط یکی هم هست که کارشناسانه به مسائل نگاه میکند و ادبیت متن برایش از نان شب هم واجبتر است. او میگوید باید چندی بگذرد. باید این وقایع در جان و روحمان رسوب کند. حاصل این رسوبهاست که میشود یک کار ماندگار. الان هر چه بنویسیم حاصل احساس زودگذر و هیجان است. یکی از هم از انتهای جمعیت فریاد میکشد که ادبیات یعنی ادبیات متعهد. ادبیات متعهد و نویسنده حقیقی زمان و مکان نمیشناسد. مگر نبودند دوستانمان لورکا و شاملو و دیگر متعهدهای همسنگر. بعد باز بلند تر داد میزند شعر یعنی شعر سیاسی. داستان یعنی داستان اجتماعی. اما از میان این همه جواب، باز یک سوال دیگر سر بر میآورد: چه باید کرد؟ درست است که کسی به درستی نمیداند چه باید بکند، اما شاید جواب «چه نباید کردن» کمی آسانتر باشد. وظیفه ادبیات هرچه که باشد قطعا این نخواهد بود که طومارهای چند متری مدیحه برای یکی از کشته شدگان سیاسی تولید کند. آیا این واکنشهای افراطی، نوعی استفاده ابزاری از ویِژگیهای جنسیتی و ظاهری افراد تلقی نمیشود؟ چرا در رثای کشتهشدگان دیگر این مسیر سبز، این همه شعر و شعار وجود ندارد؟ انتقاد من از روشهای افراطی و واکنشهای متعصبانه و نگاه تک بعدی به یک اتفاق است. اتفاقی که ابعاد گسترده پیدا و پنهان دارد و متاسفانه عامه مردم در یک برهه خاص زمانی، تنها به یک گوشه آن میچسبند و غافل از هزار نقش مهم دیگر. به همین دلیل و به خاطر همه سوء برداشتهایی که درباره این یادداشت ممکن است وجود داشته باشد، ابتدا همین جا از همه عشاق، ملت شهیدپرست و همه شیفتگان راه و نگاه طناز ندا معذرت میخواهم. اما حق بدهید که به عنوان شنونده، طبیعی است پس از مدتی دچار حالت تهوع بشوی از هجمه این همه چیزنامه و آه و افسوس و واحسرتا و نوگل ناکام و برگ سبز و چشم سیاه و... که به نام شعر در وصف آن مرحومه سروده میشود. توی یک مهمانی ناخودمانی نشستهای و گوش به صدای پیانو در افکاری دور و غریب و البته جدی غوطه میخوری که ناگهان خانمی میانهسال از میان جمع دست میبرد و از پر شال پیراهن دکلتهاش یک تکه کاغذ پاره بیرون میکشد و به مهمانان اعلام میکند که شعرکی سروده در رثای آن مرحومه. دست خودم نیست. همراهانم هم دست خودشان نیست انگار که یک باره از حالت تفکر و تعمق عارفانه پرت میشویم به حالت غش و ریسه رفتن پنهانی. همراهانم، خودکنترلیشان بیشتر است. من اما پناه میگیرم پشت همراهم تا خنده فروخورده بیجا و لعنتیام با صدای نازک و غمبار خانم شاعر تشدید نشود. بعد از آن همه «شعر ندایی» که برای والس می فرستند و در وبلاگها و سایتها خواندهایم، بعد از آن عزاداری سبز بینالمللی فقط برای یک نماد، شعر این خانم لاغر جدی را با بازوهای برهنه باریک و ماتیک بژ کالباسی نمیتوانم تاب بیاورم. آن قدر از این «مدایح بیصله» در این چند روز شنیدهایم که تعادل هورمونی شادی و غممان به هم ریخته. حاشیه رفتم. البته بحث این مدایح بیصله تا چند روز پیش حاشیه نبود. خود ادبیات بود. چه باید کرد را نمیدانم اما مطمئنم که این ادبیات نیست. به این نمیگویند ادبیات متعهد. اگر هم در این ژانر قرار بگیرد مبتذلترین شکل ادبیات سیاسی است که در هفنههای گذشته بازار داغی داشت. چیزی شبیه ادبیات شاعرانه از نوع مریم حیدرزادهای. راستی کسی خبر دارد خانم حیدرزاده هم شعری در منقبت ندای عزیز سروده است یا نه؟
میروم سراغ سرگیجه و سوال. چه باید کرد؟ بنویسیم یا نه؟ بخوابیم یا نه؟ بدویم یا نه؟ بمیریم یا نه؟ همیشه هرکسی از ظن خود یار یا بار یا خار یا خوار میشود. تا بوده همین بوده. می خواهم برسم به آن جمله نغز و پرکاربرد: هر جور راحتی! از بحث حاشیهای ادبیات سیاسی عامهپسند که بگذریم، هرکسی میتواند هر جور که راحت است بنویسد یا ننویسد. به نظر میرسد جواب همه ادبیاتیهایی که به پرسش چه باید کرد خبرنگار جواب میدهند، درست است. همه سرگردانیها و سرگیجهها و جوابهای مردد درستند. و پیش از آن که درست باشند، طبیعیاند. اساس این جهان پیر بیبنیاد سرگردانی است. در دنیای دشمنی و تعصب و مطلق اندیشی، نسبیت قانون زیباییست
نوشته: شهلا زرلكي
شانزدهم مردادماه هشتاد و هشت
Taken from: http://www.valselit.com/article.aspx?id=1406