Monday 10 August 2009

ادبیات متعهد از نوع عامه پسند

این روزها اهالی ادبیات سرگیجه گرفته‏اند. درست‏تر آن است که این سرگیجه را جور دیگری بخوانید که کمی بی‏ادبی است و در الفاظ محاوره‏ای مردم کوچه بازار می‏گنجد نه در گفت و شنفت ما ادبیاتی‏ها که وقتی دور هم جمع می‏شویم جز حکایت گل و بلبل و استعارات معنایی و کنایی حافظ و سعدی، کلام ناصوابی از دهانمان در نمی‏رود. سرگیجه ادبیاتی‏ها چیزی شبیه سرگردانی است. قدیمی‏ها یک دعای ارزشمند و با محتوای غنی داشتند: «به چه کنم چه کنم گرفتار نشی، صلوات!» یا شکل سلبی آن به شکل نفرین: «الهی کاسه چه کنم دستت بگیری!» حکایت این چه باید کردن‏ها، حکایت همان سوال پوسیده هزار سال پیش است: چه باید کرد؟ چه باید کرد، پرسش مندرس و رنگ و رو رفته‏ای است. هنوز کسی جواب این پرسش را نمی‏داند. این پرسش از هر جنسی- فلسفی، اجتماعی، سیاسی- که باشد ذاتا بی‏جواب است و انگار تقدیرش در علامت سوالی است که همیشه جلوی آن می‏آید. این پرسش بی‏جواب را همه جا می‏توان به کار برد. اصولا پرسشی هرجایی است. هر وقت در موقعیتی قرار می‏گیریم که تازه و غریب و ناآشناست، از خودمان یا بغل دستی‏مان یا حتا از همه اقوام شرق می‏پرسیم پس چه باید کرد. به قول آن شاعر که شعرهای فیلسوفانه ضعیفی می‏گفت: و تقویم دشمنی می‏شد برای روح / امروز چه کنیم؟ فردا چه کنیم؟/ همیشه چه کنیم؟
سرگیجه ما به سرگیجه جیمز استوارت هم بی‏شباهت نیست؛ مردی خوش‏تیپ در فیلم هیچکاک که فوبیای ارتفاع داشت. اتفاقا بی‏ربط هم نیست. ادبیاتی‏ها هم وقتی خیلی بالا می‏روند یا بالا برده می‏شوند، دچار ترس می‏شوند. ترس از سقوط. ترس از کله پا شدن و از دست رفتن همه نام و آوازه و.... اما حالا بحث از سرگیجه‏ای است که از جنس سرگردانی و تردید و منگی و حیرت است. تازگی‏ها در مصاحبه‏های روزنامه‏ای، از شاعران و نویسندگان می‏پرسند حالا چه کار می‏خواهید بکنید؟ وظیفه شما امروز چیست؟ وظیفه شما دیروز چه بود؟ برای فردا چه وظیفه‏ای تدارک دیده‏اید؟ نویسنده‏ها و شاعران هم هر کدام در حالتی از بهت و ملال و هیجان پاسخ می‏دهند. یکی می‏گوید حالا که نمی‏شود چیزی نوشت آقا جان! مگر نمی‏بینید چه خبر است؟ آدم باید خیلی سیب‏زمینی باشد که بنشیند گوشه خانه و برای دل خودش بنویسد. دیگری که فرزند زمان خویشتن است، می‏گوید الان وقت نوشتن از دیده‏ها و شنیده‏هاست. باید از عکاس‏ها یاد گرفت. اصلا باید نوشتن را رها کرد و رفت سراغ عکاسی. آن یکی هم می‏گوید دروغ چرا تا قبر راه کوتاهی است ما که سرمان درد نمی‏کند. دنبال دردسر هم نیستیم. کار خودمان را می‏کنیم تا امنیت اجتماعی دوباره برقرار شود. این وسط یکی هم هست که کارشناسانه به مسائل نگاه می‏کند و ادبیت متن برایش از نان شب هم واجب‏تر است. او می‏گوید باید چندی بگذرد. باید این وقایع در جان و روحمان رسوب کند. حاصل این رسوب‏هاست که می‏شود یک کار ماندگار. الان هر چه بنویسیم حاصل احساس زودگذر و هیجان است. یکی از هم از انتهای جمعیت فریاد می‏کشد که ادبیات یعنی ادبیات متعهد. ادبیات متعهد و نویسنده حقیقی زمان و مکان نمی‏شناسد. مگر نبودند دوستانمان لورکا و شاملو و دیگر متعهدهای هم‏سنگر. بعد باز بلند تر داد می‏زند شعر یعنی شعر سیاسی. داستان یعنی داستان اجتماعی. اما از میان این همه جواب، باز یک سوال دیگر سر بر می‏آورد: چه باید کرد؟ درست است که کسی به درستی نمی‏داند چه باید بکند، اما شاید جواب «چه نباید کردن» کمی آسان‏تر باشد. وظیفه ادبیات هرچه که باشد قطعا این نخواهد بود که طومارهای چند متری مدیحه برای یکی از کشته شدگان سیاسی تولید کند. آیا این واکنش‌های افراطی، نوعی استفاده ابزاری از ویِژگی‌های جنسیتی و ظاهری افراد تلقی نمی‌شود؟ چرا در رثای کشته‌شدگان دیگر این مسیر سبز، این همه شعر و شعار وجود ندارد؟ انتقاد من از روش‌های افراطی و واکنش‌های متعصبانه و نگاه تک بعدی به یک اتفاق است. اتفاقی که ابعاد گسترده پیدا و پنهان دارد و متاسفانه عامه مردم در یک برهه خاص زمانی، تنها به یک گوشه آن می‌چسبند و غافل از هزار نقش مهم دیگر. به همین دلیل و به خاطر همه سوء برداشت‌هایی که درباره این یادداشت ممکن است وجود داشته باشد، ابتدا همین جا از همه عشاق، ملت شهیدپرست و همه شیفتگان راه و نگاه طناز ندا معذرت می‏خواهم. اما حق بدهید که به عنوان شنونده، طبیعی است پس از مدتی دچار حالت تهوع بشوی از هجمه این همه چیزنامه و آه و افسوس و واحسرتا و نوگل ناکام و برگ سبز و چشم سیاه و... که به نام شعر در وصف آن مرحومه سروده می‏شود. توی یک مهمانی ناخودمانی نشسته‏ای و گوش به صدای پیانو در افکاری دور و غریب و البته جدی غوطه می‏خوری که ناگهان خانمی میانه‏سال از میان جمع دست می‏برد و از پر شال پیراهن دکلته‏اش یک تکه کاغذ پاره بیرون می‏کشد و به مهمانان اعلام می‏کند که شعرکی سروده در رثای آن مرحومه. دست خودم نیست. همراهانم هم دست خودشان نیست انگار که یک باره از حالت تفکر و تعمق عارفانه پرت می‏شویم به حالت غش و ریسه رفتن پنهانی. همراهانم، خودکنترلی‏شان بیشتر است. من اما پناه می‏گیرم پشت همراهم تا خنده فروخورده بی‏جا و لعنتی‏ام با صدای نازک و غمبار خانم شاعر تشدید نشود. بعد از آن همه «شعر ندایی» که برای والس می فرستند و در وب‏لاگ‏ها و سایت‏ها خوانده‏ایم، بعد از آن عزاداری سبز بین‏المللی فقط برای یک نماد، شعر این خانم لاغر جدی را با بازوهای برهنه باریک و ماتیک بژ کالباسی نمی‏توانم تاب بیاورم. آن قدر از این «مدایح بی‏صله» در این چند روز شنیده‏ایم که تعادل هورمونی شادی و غممان به هم ریخته. حاشیه رفتم. البته بحث این مدایح بی‏صله تا چند روز پیش حاشیه نبود. خود ادبیات بود. چه باید کرد را نمی‏دانم اما مطمئنم که این ادبیات نیست. به این نمی‏گویند ادبیات متعهد. اگر هم در این ژانر قرار بگیرد مبتذل‏ترین شکل ادبیات سیاسی است که در هفنه‏های گذشته بازار داغی داشت. چیزی شبیه ادبیات شاعرانه از نوع مریم حیدرزاده‏ای. راستی کسی خبر دارد خانم حیدرزاده هم شعری در منقبت ندای عزیز سروده است یا نه؟
می‏روم سراغ سرگیجه و سوال. چه باید کرد؟ بنویسیم یا نه؟ بخوابیم یا نه؟ بدویم یا نه؟ بمیریم یا نه؟ همیشه هرکسی از ظن خود یار یا بار یا خار یا خوار می‏شود. تا بوده همین بوده. می خواهم برسم به آن جمله نغز و پرکاربرد: هر جور راحتی! از بحث حاشیه‏ای ادبیات سیاسی عامه‏پسند که بگذریم، هرکسی می‏تواند هر جور که راحت است بنویسد یا ننویسد. به نظر می‏رسد جواب همه ادبیاتی‏هایی که به پرسش چه باید کرد خبرنگار جواب می‏دهند، درست است. همه سرگردانی‏ها و سرگیجه‏ها و جواب‏های مردد درستند. و پیش از آن که درست باشند، طبیعی‏اند. اساس این جهان پیر بی‏بنیاد سرگردانی است. در دنیای دشمنی و تعصب و مطلق اندیشی، نسبیت قانون زیبایی‏ست
نوشته: شهلا زرلكي
شانزدهم مردادماه هشتاد و هشت