1- سئوال "وظیفه ادبیات چیست؟" خود، تاریخی دارد. تاریخی با اوجها و فرودها، تاریخی پیوسته با مکتبها، نحلهها، سبکها و مهمتر از همه با تاریخ وقایع سیاسی و اجتماعی جهان. سئوالی است که بسیار پاسخ گرفته اما همچنان سر آن دارد که با هر پسلرزهای دوباره سر برآورد و جلوی منتقد ادبی و نویسنده بنشیند و خود را مطرح سازد. اما به راستی بازیگوشی این پرسش از چیست؟ پاسخ به این یک پرسش ساده است. پاسخ خود "ادبیات" است. بازیگوشی از ادبیات است. ادبیات از زمانی که به قول ناباکف در آن دره خیالی نئاندرتالی ـ که در آن پسری بود و گرگی نبود و پسر فریاد گرگ گرگ برمیآورد ـ زاده شد تا امروز نه صرفا توانسته به حیات ادامه دهد بلکه با شیطنت و بازیگوشی این راه چند هزار ساله را طی کرده است. تاریخ مکتبهای ادبی و نحلههای نقد، بهترین گواه بازیگوشی ادبیات است و طبعا در هر نحلهای و مکتبی برای پاسخ ما پرسشی بوده درخور روزگار و تفکر زمانه. ادبیات بر جهان پیرامون خود تاثیر میگذارد و از آن تاثیر میگیرد. بیگمان پرسش ما نیز با توجه به همین کنش و واکنشها و رنگهای زمانه پاسخهایی داشته است. برخی معتقد به وظیفه تاریخنگاری ادبیات بودهاند، دیگران به تحلیل روانشناختی آن. برخی ادبیات انتقادی سیاسی را نمونه والی ادبیات میدانستهاند و دیگران ادبیات انتقادی اجتماعی را. برخی ادبیات را زبان ایدئولوژی خود میخواندهاند و برخی به ادبیات محض و آزاد از هر بندی مایل بودهاند. قرن گذشته سرشار از پاسخهای متناقض و متفاوت است. شاید قرنی چنان دژ آئین و پرآشوب برای پرسش ما نیز باید چنین تاریخی داشته باشد و صد افسوس در زمانه اکنون نیز دقیانوس بیمرگ است پس ما همچنان باید شاهد کشمکش پاسخها باشیم
قصد ندارم به واکاوی پاسخهای فراوان نویسندگان شهیر و غیرشهیر صد و ده ساله گذشته بپردازم که مقالات و کتابهای موجود است و دسترسی به اغلب این منابع چندان دشوار نیست. فقط کوتاه اشارهای میکنم به آخرین پاسخ تا نظری کرده باشیم به آخرین جایگاه این پرسش
پس از فروپاشی نظام مقتدرنمای سوسیالیسم به سبک شوروی و بسیار پیش از آن با فروپاشی معنوی آن و کاهش علاقه نویسندگان و روشنفکران در سطح جهان به مقولهای به نام ایدئولوژی، سئوال ما با سئوال دیگری پاسخ داده شد. سئوالی که شاید پاسخی مقاوم بود در برابر سئوال بازیگوش، از آن رو که از یک جنس بودند و از آن رو که رندانه بود. سئوال این بود: مگر ادبیات وظیفهای دارد؟ و این پاسخ بنیان فلسفی محکمی نیز داشت. بنیانی که از آن او نبود اما امکان ایستادن در لوای آن را داشت. بنیان فلسفی که به تحلیل متن و تفاوت آن با کار میپرداخت. بنیان فلسفی که بازی دالها و نشانهها را تحلیل میکرد. بنیان فلسفی که به هرمنوتیک و تاویل متن نگاهی دوباره افکند و واقعگرایانه به ارتباط تاویل و متن پرداخت. اما این همه که امکان بررسی ساختار متن، ارتباط نشانهای، تحلیل معناشناختی متن و... را پدید میآورد، آن قدرها که در آغاز تصور میشد پشت این پاسخ نبود و آن پاسخ که خود پرسشی بود به اتکای همان بنیانها میتوانست به سئوال اول ما دامن زند و ابعاد تازه به آن بخشد
آیا چون یک متن بازی بیپایان دالهاست و کنش و واکنشی زبانی و بیپایان است، از دایره تاثیر و تاثر خارج است؟ آیا متن چون حامل معنای معینی نیست و معنا در کنش خواننده و متن به پیدایی نامتعینی میرسد، میتواند فاقد هرگونه وظیفه متعین یا نامتعیی باشد؟ آیا متن چون حاصل تصادفی لگامزده است، فاقد تاثیر و در نتیجه فاقد وظیفه است؟
2- ناباکوف در جایی مینویسد: «نویسنده را از سه نظرگاه میتوان بررسی کرد؛ میتوان او را یک داستانگو، یک آموزگار، و یک افسونگر دانست. یک نویسنده بزرگ ترکیبی از این سه است. اما افسونگر درون اوست که مسلط میشود و او را به نویسندهای مهم بدل میکند
ما برای سرگرمشدن، برای سادهترین تهییج ذهنی، برای سهیم شدن عاطفی، برای لذت سفر در منطقهای دورافتاده در زمان یا مکان به سراغ داستانگو میرویم. ذهنی که اندکی متفاوت است و لزوما هم در سطح بالاتری نیست، در نویسنده به دنبال آموزگار میگردد. آنچه به دنبال میآید مبلغ است، مفتی اخلاق، پیامآور. ممکن است برای دانش مستقیم و واقعیت ساده نیز به سراغ معلم برویم. متاسفانه آدمهایی را دیدهام که منظورشان از خواندن آثار رماننویسهای فرانسوی و روسی اطلاع یافتن از زندگی در پاریس سرخوش یا روسیه غمزده است. و بالاخره، و مهمتر از همه آنکه یک نویسنده بزرگ همیشه یک افسونگر بزرگ است، و در اینجا است که واقعا به هیجانانگیزترین بخش کار میرسیم، یعنی وقتی که میکوشیم جادوی فردی این نابغه را درک کنیم و سبک، تصویرسازی، انگاره رمانها یا اشعار او را بررسی کنیم
اگر درون نویسنده فقط این سه را شخصیت بتوان یافت طبعا یک شاهکار ادبی حاصل ترکیب این سه شخصیت است. شاید گاهی در نوشتهای یکی از این سه شخصیت کمرنگتر شود اما به عقیده ناباکف بیشک از تلالو آن اثر کاسته خواهد شد به خصوص اگر که آن شخصیت افسونگر باشد. اگر توصیف فوق را بپذیریم حداقل دو منظر از آن سه منظر، وظیفهای را به نویسنده یادآوری میکند. داستانگو وظیفه سرگرمکردن را یادآوری میکند و معلم وظیفه آموزش، اطلاعرسانی، انتقاد و... را. و البته به نظر من بزرگترین وظیفه را افسونگر به دوش میکشد. افسونگر متن را از یک داستان، یا یک یادداشت انتقادی و فلسفی فراتر میبرد. متن را که کنشی بیپایان است به جایگاهی برای تفکر و به چالش کشیدن اندیشهها و افکار خواننده بدل میکند. افسونگر با آرایههای زبان، با توصیف و تصویر، با جزییات درخشان بازیگوشانه به اندیشههای ما نقب میزند و ذهن ما به عنوان یک متن با متنی رویاروی میشود و از پس این تصادف لگامزده در پس ذهن اندیشههای تازه جوانه میزند و آدمی از این راه، امکان گسترش جهانهای ذهنی خود را مییابد
3- دیگر به راحتی از وظیفه ادبیات نمیتوان سخن گفت. دیگر نمیتوان به راحتی ادبیات را ماشین اطلاعرسانی ایدئولوژیهای حاکم خواند و از نویسنده انتظار داشت که هنر خود را وسیله تبلیغ یک نوع ایدئولوژی کند. نویسنده قرار نیست دیگر فقط به نقد اجتماع و مسائل اجتماعی بپردازد. نویسنده قرار نیست وظیفه روانشناس یا عالم اخلاق را به عهده بگیرد. نویسنده قرار نیست مورخ باشد. نویسنده قرار نیست فقط به انتقادهای سیاسی بپردازد و نقش یک سیاستمدار را ایفا کند. و در ضمن نویسنده قرار نیست صرفا به واگویه درون خویش بپردازد و از همه جهان و مافیها فارغ باشد. وظیفه ادبیات پیش از هر کاری بودن و نو به نو شدن است. ادبیات در ذات ماهیتی انتقادی دارد و لاجرم نویسنده به همه چیزهای جهان منتقدانه مینگرد. او چشم آگاه زمانه خویش است، اما انتقال این آگاهی مستقیم و بیواسطه صورت نمیگیرد. نویسنده بیآن که ادعای حقیقتگویی کند، هنرمندانه آگاهی خود را در جهانگونهای بسط میدهد تا مخاطب در خوانش چنین جهانی خود به بازسازی آگاهی دست بزند. وظیفه ادبیات در چنین شرایطی بودن و نو به نو شدن است. ادبیات که زاده میشود آنهای دیگر را از انتقاد سیاسی و اجتماعی گرفته تا ثبت تاریخ با خود به همراه میآورد. یک نویسنده غیرمتعهد وقتی که مینویسد، وقتی جهان واژهها، سخنها، تصویرها و رنگ و نور را میسازد، وقتی دالها را پشت هم مینشاند، وقتی ماهرانه محور عمودی و افقی نوشتارش را میچیند به جز آن وظیفه که آفرینش متن است، وظیفههای دیگری نیز بر عهده میگیرد. گاهی مجبور است تاریخ زمانه خود را بنویسد و واکاود، گاهی به تحلیل جامعه انسانی دست میزند، گاهی به درون شخصیتهایی میرود و واکاوی روانشناختی آنها را جلوی دید میگذارد، گاهی به ما اطمینان میدهد که گردش ایام همچنان هست و ناامیدی درون ما را به چالش میکشد، گاهی ادبیات سیاسی میشود، گاهی مفر کوتاهی است برای استراحت ذهن از جهان بیمار بیرون، گاهی ما را به سراغ کهکشانها میبرد، گاهی پیشبینی علمی میکند، گاهی اندیشه ما را به سوی متافیزیک و الهیات میکشد و گاهی ما را متوجه فنا میکند. مرگ که برای همه هست، مرگ که عدهای فراموشش کردهاند، مرگ که از ظلم هم پایدارتر است
4- هر نویسنده در عین حال شهروند این جهان نیز هست. او نیز در همین زمانه و در همین جغرافیای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی زندگی میکند. او نیز غم، اندوه، یاس، شادی، فقر، ثروت، جنگ، آزادی و عدم وجود آن را چون دیگران زندگی میکند. نوشته او حاصل همین تاثیرات جهان بیرون است. اما نحوه ظهور این تاثیرات جهان بیرون در هر نوشتهای متفاوت است. وظیفه نویسنده این نیست که نحوه ظهور این تاثیرات را در متن بنماید. او موظف نیست بر اساس عقیدهای خاص و از پیش تعیین شده به بررسی جهان بیرون بپردازد و در مقابل آن موضعگیری کند. در واقع نویسنده غیرمتعهد نمیتواند بر مبنای یک نگاه یا ایدئولوژی خاص به نوشتن بپردازد و مخاطب نیز از او چنین چیزی را نمیپذیرد. نوشتن فعالیتی همراه با آزادی تفکر و بیان است. مخاطب قرار است در دنیای ساخته نویسنده با آزادی قدم بزند و فکر کند نه این که بر اساس فلشهایی که از قبل تعبیه شده مانند موش درون لابیرنت، پنیر را جستجو کند. اما همین حرکت آزاد درون نوشته که آبشخورش اندیشه نویسنده و جهان بیرون بوده است، به مخاطب امکان گسترش دایره اندیشهاش را میدهد. مخاطب میتواند در بازی بیپایان متن، در میان حرکت دالها، در تحلیل نشانهها، در جستجوی معنا، در حین لذت بردن از تصاویر، بهتزده شدن از رخدادها و... به آرامی با خود فکر کند، اندیشههایش را از نو بسنجد، اندیشه آزادی و آزادی اندیشه را در خود ببالاند و به آن نکاتی بیندیشد که هنوز به آنها نظری نینداخته است
5- ادبیات میتواند هم اندوه باشد و هم شادی، هم میتواند وسعت نگاه را بگشاید و هم آنی برای راحتی فکر از دنیای دنی باشد. همین ویژگیها است که ادبیات را در هر برهه از زندگی برای آن که اهلش است، بدل به تکیهگاهی میکند. در اوج یاس و سرخوردگی، نوشتن و خواندن راهی برای آرامش توامان با اندیشه است. ادبیات که همواره در پی تزریق اندیشیدن است، راهی برای مبارزه با سپاه جهل نیز هست. آگاهی میدهد؛ هم معلمانه و هم افسونگرانه. منتقد نیز هست، با شیوه خود به نقد هر آن چیزی میپردازد که قابل نقد است و اشاره زمانه به آن سو است. با شیوه خود هم زخم را نشان میدهد و هم درمانگری میکند. هم از زمانه چنان میگوید که تاریخ نیز توان گفتنش نیست و هم رعشه لذت خواندن و اندیشیدن را به سیستم عصبی مخاطب منتقل میکند. وظیفه ادبیات شاید هیچکدام از اینها نباشد، وظیفه بودن و نو به نو شدن است، باقی خود میآید
قصد ندارم به واکاوی پاسخهای فراوان نویسندگان شهیر و غیرشهیر صد و ده ساله گذشته بپردازم که مقالات و کتابهای موجود است و دسترسی به اغلب این منابع چندان دشوار نیست. فقط کوتاه اشارهای میکنم به آخرین پاسخ تا نظری کرده باشیم به آخرین جایگاه این پرسش
پس از فروپاشی نظام مقتدرنمای سوسیالیسم به سبک شوروی و بسیار پیش از آن با فروپاشی معنوی آن و کاهش علاقه نویسندگان و روشنفکران در سطح جهان به مقولهای به نام ایدئولوژی، سئوال ما با سئوال دیگری پاسخ داده شد. سئوالی که شاید پاسخی مقاوم بود در برابر سئوال بازیگوش، از آن رو که از یک جنس بودند و از آن رو که رندانه بود. سئوال این بود: مگر ادبیات وظیفهای دارد؟ و این پاسخ بنیان فلسفی محکمی نیز داشت. بنیانی که از آن او نبود اما امکان ایستادن در لوای آن را داشت. بنیان فلسفی که به تحلیل متن و تفاوت آن با کار میپرداخت. بنیان فلسفی که بازی دالها و نشانهها را تحلیل میکرد. بنیان فلسفی که به هرمنوتیک و تاویل متن نگاهی دوباره افکند و واقعگرایانه به ارتباط تاویل و متن پرداخت. اما این همه که امکان بررسی ساختار متن، ارتباط نشانهای، تحلیل معناشناختی متن و... را پدید میآورد، آن قدرها که در آغاز تصور میشد پشت این پاسخ نبود و آن پاسخ که خود پرسشی بود به اتکای همان بنیانها میتوانست به سئوال اول ما دامن زند و ابعاد تازه به آن بخشد
آیا چون یک متن بازی بیپایان دالهاست و کنش و واکنشی زبانی و بیپایان است، از دایره تاثیر و تاثر خارج است؟ آیا متن چون حامل معنای معینی نیست و معنا در کنش خواننده و متن به پیدایی نامتعینی میرسد، میتواند فاقد هرگونه وظیفه متعین یا نامتعیی باشد؟ آیا متن چون حاصل تصادفی لگامزده است، فاقد تاثیر و در نتیجه فاقد وظیفه است؟
2- ناباکوف در جایی مینویسد: «نویسنده را از سه نظرگاه میتوان بررسی کرد؛ میتوان او را یک داستانگو، یک آموزگار، و یک افسونگر دانست. یک نویسنده بزرگ ترکیبی از این سه است. اما افسونگر درون اوست که مسلط میشود و او را به نویسندهای مهم بدل میکند
ما برای سرگرمشدن، برای سادهترین تهییج ذهنی، برای سهیم شدن عاطفی، برای لذت سفر در منطقهای دورافتاده در زمان یا مکان به سراغ داستانگو میرویم. ذهنی که اندکی متفاوت است و لزوما هم در سطح بالاتری نیست، در نویسنده به دنبال آموزگار میگردد. آنچه به دنبال میآید مبلغ است، مفتی اخلاق، پیامآور. ممکن است برای دانش مستقیم و واقعیت ساده نیز به سراغ معلم برویم. متاسفانه آدمهایی را دیدهام که منظورشان از خواندن آثار رماننویسهای فرانسوی و روسی اطلاع یافتن از زندگی در پاریس سرخوش یا روسیه غمزده است. و بالاخره، و مهمتر از همه آنکه یک نویسنده بزرگ همیشه یک افسونگر بزرگ است، و در اینجا است که واقعا به هیجانانگیزترین بخش کار میرسیم، یعنی وقتی که میکوشیم جادوی فردی این نابغه را درک کنیم و سبک، تصویرسازی، انگاره رمانها یا اشعار او را بررسی کنیم
اگر درون نویسنده فقط این سه را شخصیت بتوان یافت طبعا یک شاهکار ادبی حاصل ترکیب این سه شخصیت است. شاید گاهی در نوشتهای یکی از این سه شخصیت کمرنگتر شود اما به عقیده ناباکف بیشک از تلالو آن اثر کاسته خواهد شد به خصوص اگر که آن شخصیت افسونگر باشد. اگر توصیف فوق را بپذیریم حداقل دو منظر از آن سه منظر، وظیفهای را به نویسنده یادآوری میکند. داستانگو وظیفه سرگرمکردن را یادآوری میکند و معلم وظیفه آموزش، اطلاعرسانی، انتقاد و... را. و البته به نظر من بزرگترین وظیفه را افسونگر به دوش میکشد. افسونگر متن را از یک داستان، یا یک یادداشت انتقادی و فلسفی فراتر میبرد. متن را که کنشی بیپایان است به جایگاهی برای تفکر و به چالش کشیدن اندیشهها و افکار خواننده بدل میکند. افسونگر با آرایههای زبان، با توصیف و تصویر، با جزییات درخشان بازیگوشانه به اندیشههای ما نقب میزند و ذهن ما به عنوان یک متن با متنی رویاروی میشود و از پس این تصادف لگامزده در پس ذهن اندیشههای تازه جوانه میزند و آدمی از این راه، امکان گسترش جهانهای ذهنی خود را مییابد
3- دیگر به راحتی از وظیفه ادبیات نمیتوان سخن گفت. دیگر نمیتوان به راحتی ادبیات را ماشین اطلاعرسانی ایدئولوژیهای حاکم خواند و از نویسنده انتظار داشت که هنر خود را وسیله تبلیغ یک نوع ایدئولوژی کند. نویسنده قرار نیست دیگر فقط به نقد اجتماع و مسائل اجتماعی بپردازد. نویسنده قرار نیست وظیفه روانشناس یا عالم اخلاق را به عهده بگیرد. نویسنده قرار نیست مورخ باشد. نویسنده قرار نیست فقط به انتقادهای سیاسی بپردازد و نقش یک سیاستمدار را ایفا کند. و در ضمن نویسنده قرار نیست صرفا به واگویه درون خویش بپردازد و از همه جهان و مافیها فارغ باشد. وظیفه ادبیات پیش از هر کاری بودن و نو به نو شدن است. ادبیات در ذات ماهیتی انتقادی دارد و لاجرم نویسنده به همه چیزهای جهان منتقدانه مینگرد. او چشم آگاه زمانه خویش است، اما انتقال این آگاهی مستقیم و بیواسطه صورت نمیگیرد. نویسنده بیآن که ادعای حقیقتگویی کند، هنرمندانه آگاهی خود را در جهانگونهای بسط میدهد تا مخاطب در خوانش چنین جهانی خود به بازسازی آگاهی دست بزند. وظیفه ادبیات در چنین شرایطی بودن و نو به نو شدن است. ادبیات که زاده میشود آنهای دیگر را از انتقاد سیاسی و اجتماعی گرفته تا ثبت تاریخ با خود به همراه میآورد. یک نویسنده غیرمتعهد وقتی که مینویسد، وقتی جهان واژهها، سخنها، تصویرها و رنگ و نور را میسازد، وقتی دالها را پشت هم مینشاند، وقتی ماهرانه محور عمودی و افقی نوشتارش را میچیند به جز آن وظیفه که آفرینش متن است، وظیفههای دیگری نیز بر عهده میگیرد. گاهی مجبور است تاریخ زمانه خود را بنویسد و واکاود، گاهی به تحلیل جامعه انسانی دست میزند، گاهی به درون شخصیتهایی میرود و واکاوی روانشناختی آنها را جلوی دید میگذارد، گاهی به ما اطمینان میدهد که گردش ایام همچنان هست و ناامیدی درون ما را به چالش میکشد، گاهی ادبیات سیاسی میشود، گاهی مفر کوتاهی است برای استراحت ذهن از جهان بیمار بیرون، گاهی ما را به سراغ کهکشانها میبرد، گاهی پیشبینی علمی میکند، گاهی اندیشه ما را به سوی متافیزیک و الهیات میکشد و گاهی ما را متوجه فنا میکند. مرگ که برای همه هست، مرگ که عدهای فراموشش کردهاند، مرگ که از ظلم هم پایدارتر است
4- هر نویسنده در عین حال شهروند این جهان نیز هست. او نیز در همین زمانه و در همین جغرافیای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی زندگی میکند. او نیز غم، اندوه، یاس، شادی، فقر، ثروت، جنگ، آزادی و عدم وجود آن را چون دیگران زندگی میکند. نوشته او حاصل همین تاثیرات جهان بیرون است. اما نحوه ظهور این تاثیرات جهان بیرون در هر نوشتهای متفاوت است. وظیفه نویسنده این نیست که نحوه ظهور این تاثیرات را در متن بنماید. او موظف نیست بر اساس عقیدهای خاص و از پیش تعیین شده به بررسی جهان بیرون بپردازد و در مقابل آن موضعگیری کند. در واقع نویسنده غیرمتعهد نمیتواند بر مبنای یک نگاه یا ایدئولوژی خاص به نوشتن بپردازد و مخاطب نیز از او چنین چیزی را نمیپذیرد. نوشتن فعالیتی همراه با آزادی تفکر و بیان است. مخاطب قرار است در دنیای ساخته نویسنده با آزادی قدم بزند و فکر کند نه این که بر اساس فلشهایی که از قبل تعبیه شده مانند موش درون لابیرنت، پنیر را جستجو کند. اما همین حرکت آزاد درون نوشته که آبشخورش اندیشه نویسنده و جهان بیرون بوده است، به مخاطب امکان گسترش دایره اندیشهاش را میدهد. مخاطب میتواند در بازی بیپایان متن، در میان حرکت دالها، در تحلیل نشانهها، در جستجوی معنا، در حین لذت بردن از تصاویر، بهتزده شدن از رخدادها و... به آرامی با خود فکر کند، اندیشههایش را از نو بسنجد، اندیشه آزادی و آزادی اندیشه را در خود ببالاند و به آن نکاتی بیندیشد که هنوز به آنها نظری نینداخته است
5- ادبیات میتواند هم اندوه باشد و هم شادی، هم میتواند وسعت نگاه را بگشاید و هم آنی برای راحتی فکر از دنیای دنی باشد. همین ویژگیها است که ادبیات را در هر برهه از زندگی برای آن که اهلش است، بدل به تکیهگاهی میکند. در اوج یاس و سرخوردگی، نوشتن و خواندن راهی برای آرامش توامان با اندیشه است. ادبیات که همواره در پی تزریق اندیشیدن است، راهی برای مبارزه با سپاه جهل نیز هست. آگاهی میدهد؛ هم معلمانه و هم افسونگرانه. منتقد نیز هست، با شیوه خود به نقد هر آن چیزی میپردازد که قابل نقد است و اشاره زمانه به آن سو است. با شیوه خود هم زخم را نشان میدهد و هم درمانگری میکند. هم از زمانه چنان میگوید که تاریخ نیز توان گفتنش نیست و هم رعشه لذت خواندن و اندیشیدن را به سیستم عصبی مخاطب منتقل میکند. وظیفه ادبیات شاید هیچکدام از اینها نباشد، وظیفه بودن و نو به نو شدن است، باقی خود میآید
نوشته: استاد سعيد طباطبايي
شانزدهم تيرماه هشتاد و هشت