Friday 21 August 2009

محکومیت و توبه


درهفتادمین سال زندگی در مقابل شما به زانو درآمده ام و در حالی که کتاب مقدس را پیش چشم دارم و با دستهای خود لمس میکنم توبه میکنم و ادعای خالی از حقیقت حرکت زمین را انکار میکنم و آنرا منفور و مطرود مینمایم

گالیله 22 ژوئن 1633

Tuesday 11 August 2009

تاثیر حضور خبرنگاران آزاد در جامعه

http://img.piqlet.com/indexpivi.gif
ارسالی از بهرام مجیدی - مشهد

Monday 10 August 2009

ادبیات متعهد از نوع عامه پسند

این روزها اهالی ادبیات سرگیجه گرفته‏اند. درست‏تر آن است که این سرگیجه را جور دیگری بخوانید که کمی بی‏ادبی است و در الفاظ محاوره‏ای مردم کوچه بازار می‏گنجد نه در گفت و شنفت ما ادبیاتی‏ها که وقتی دور هم جمع می‏شویم جز حکایت گل و بلبل و استعارات معنایی و کنایی حافظ و سعدی، کلام ناصوابی از دهانمان در نمی‏رود. سرگیجه ادبیاتی‏ها چیزی شبیه سرگردانی است. قدیمی‏ها یک دعای ارزشمند و با محتوای غنی داشتند: «به چه کنم چه کنم گرفتار نشی، صلوات!» یا شکل سلبی آن به شکل نفرین: «الهی کاسه چه کنم دستت بگیری!» حکایت این چه باید کردن‏ها، حکایت همان سوال پوسیده هزار سال پیش است: چه باید کرد؟ چه باید کرد، پرسش مندرس و رنگ و رو رفته‏ای است. هنوز کسی جواب این پرسش را نمی‏داند. این پرسش از هر جنسی- فلسفی، اجتماعی، سیاسی- که باشد ذاتا بی‏جواب است و انگار تقدیرش در علامت سوالی است که همیشه جلوی آن می‏آید. این پرسش بی‏جواب را همه جا می‏توان به کار برد. اصولا پرسشی هرجایی است. هر وقت در موقعیتی قرار می‏گیریم که تازه و غریب و ناآشناست، از خودمان یا بغل دستی‏مان یا حتا از همه اقوام شرق می‏پرسیم پس چه باید کرد. به قول آن شاعر که شعرهای فیلسوفانه ضعیفی می‏گفت: و تقویم دشمنی می‏شد برای روح / امروز چه کنیم؟ فردا چه کنیم؟/ همیشه چه کنیم؟
سرگیجه ما به سرگیجه جیمز استوارت هم بی‏شباهت نیست؛ مردی خوش‏تیپ در فیلم هیچکاک که فوبیای ارتفاع داشت. اتفاقا بی‏ربط هم نیست. ادبیاتی‏ها هم وقتی خیلی بالا می‏روند یا بالا برده می‏شوند، دچار ترس می‏شوند. ترس از سقوط. ترس از کله پا شدن و از دست رفتن همه نام و آوازه و.... اما حالا بحث از سرگیجه‏ای است که از جنس سرگردانی و تردید و منگی و حیرت است. تازگی‏ها در مصاحبه‏های روزنامه‏ای، از شاعران و نویسندگان می‏پرسند حالا چه کار می‏خواهید بکنید؟ وظیفه شما امروز چیست؟ وظیفه شما دیروز چه بود؟ برای فردا چه وظیفه‏ای تدارک دیده‏اید؟ نویسنده‏ها و شاعران هم هر کدام در حالتی از بهت و ملال و هیجان پاسخ می‏دهند. یکی می‏گوید حالا که نمی‏شود چیزی نوشت آقا جان! مگر نمی‏بینید چه خبر است؟ آدم باید خیلی سیب‏زمینی باشد که بنشیند گوشه خانه و برای دل خودش بنویسد. دیگری که فرزند زمان خویشتن است، می‏گوید الان وقت نوشتن از دیده‏ها و شنیده‏هاست. باید از عکاس‏ها یاد گرفت. اصلا باید نوشتن را رها کرد و رفت سراغ عکاسی. آن یکی هم می‏گوید دروغ چرا تا قبر راه کوتاهی است ما که سرمان درد نمی‏کند. دنبال دردسر هم نیستیم. کار خودمان را می‏کنیم تا امنیت اجتماعی دوباره برقرار شود. این وسط یکی هم هست که کارشناسانه به مسائل نگاه می‏کند و ادبیت متن برایش از نان شب هم واجب‏تر است. او می‏گوید باید چندی بگذرد. باید این وقایع در جان و روحمان رسوب کند. حاصل این رسوب‏هاست که می‏شود یک کار ماندگار. الان هر چه بنویسیم حاصل احساس زودگذر و هیجان است. یکی از هم از انتهای جمعیت فریاد می‏کشد که ادبیات یعنی ادبیات متعهد. ادبیات متعهد و نویسنده حقیقی زمان و مکان نمی‏شناسد. مگر نبودند دوستانمان لورکا و شاملو و دیگر متعهدهای هم‏سنگر. بعد باز بلند تر داد می‏زند شعر یعنی شعر سیاسی. داستان یعنی داستان اجتماعی. اما از میان این همه جواب، باز یک سوال دیگر سر بر می‏آورد: چه باید کرد؟ درست است که کسی به درستی نمی‏داند چه باید بکند، اما شاید جواب «چه نباید کردن» کمی آسان‏تر باشد. وظیفه ادبیات هرچه که باشد قطعا این نخواهد بود که طومارهای چند متری مدیحه برای یکی از کشته شدگان سیاسی تولید کند. آیا این واکنش‌های افراطی، نوعی استفاده ابزاری از ویِژگی‌های جنسیتی و ظاهری افراد تلقی نمی‌شود؟ چرا در رثای کشته‌شدگان دیگر این مسیر سبز، این همه شعر و شعار وجود ندارد؟ انتقاد من از روش‌های افراطی و واکنش‌های متعصبانه و نگاه تک بعدی به یک اتفاق است. اتفاقی که ابعاد گسترده پیدا و پنهان دارد و متاسفانه عامه مردم در یک برهه خاص زمانی، تنها به یک گوشه آن می‌چسبند و غافل از هزار نقش مهم دیگر. به همین دلیل و به خاطر همه سوء برداشت‌هایی که درباره این یادداشت ممکن است وجود داشته باشد، ابتدا همین جا از همه عشاق، ملت شهیدپرست و همه شیفتگان راه و نگاه طناز ندا معذرت می‏خواهم. اما حق بدهید که به عنوان شنونده، طبیعی است پس از مدتی دچار حالت تهوع بشوی از هجمه این همه چیزنامه و آه و افسوس و واحسرتا و نوگل ناکام و برگ سبز و چشم سیاه و... که به نام شعر در وصف آن مرحومه سروده می‏شود. توی یک مهمانی ناخودمانی نشسته‏ای و گوش به صدای پیانو در افکاری دور و غریب و البته جدی غوطه می‏خوری که ناگهان خانمی میانه‏سال از میان جمع دست می‏برد و از پر شال پیراهن دکلته‏اش یک تکه کاغذ پاره بیرون می‏کشد و به مهمانان اعلام می‏کند که شعرکی سروده در رثای آن مرحومه. دست خودم نیست. همراهانم هم دست خودشان نیست انگار که یک باره از حالت تفکر و تعمق عارفانه پرت می‏شویم به حالت غش و ریسه رفتن پنهانی. همراهانم، خودکنترلی‏شان بیشتر است. من اما پناه می‏گیرم پشت همراهم تا خنده فروخورده بی‏جا و لعنتی‏ام با صدای نازک و غمبار خانم شاعر تشدید نشود. بعد از آن همه «شعر ندایی» که برای والس می فرستند و در وب‏لاگ‏ها و سایت‏ها خوانده‏ایم، بعد از آن عزاداری سبز بین‏المللی فقط برای یک نماد، شعر این خانم لاغر جدی را با بازوهای برهنه باریک و ماتیک بژ کالباسی نمی‏توانم تاب بیاورم. آن قدر از این «مدایح بی‏صله» در این چند روز شنیده‏ایم که تعادل هورمونی شادی و غممان به هم ریخته. حاشیه رفتم. البته بحث این مدایح بی‏صله تا چند روز پیش حاشیه نبود. خود ادبیات بود. چه باید کرد را نمی‏دانم اما مطمئنم که این ادبیات نیست. به این نمی‏گویند ادبیات متعهد. اگر هم در این ژانر قرار بگیرد مبتذل‏ترین شکل ادبیات سیاسی است که در هفنه‏های گذشته بازار داغی داشت. چیزی شبیه ادبیات شاعرانه از نوع مریم حیدرزاده‏ای. راستی کسی خبر دارد خانم حیدرزاده هم شعری در منقبت ندای عزیز سروده است یا نه؟
می‏روم سراغ سرگیجه و سوال. چه باید کرد؟ بنویسیم یا نه؟ بخوابیم یا نه؟ بدویم یا نه؟ بمیریم یا نه؟ همیشه هرکسی از ظن خود یار یا بار یا خار یا خوار می‏شود. تا بوده همین بوده. می خواهم برسم به آن جمله نغز و پرکاربرد: هر جور راحتی! از بحث حاشیه‏ای ادبیات سیاسی عامه‏پسند که بگذریم، هرکسی می‏تواند هر جور که راحت است بنویسد یا ننویسد. به نظر می‏رسد جواب همه ادبیاتی‏هایی که به پرسش چه باید کرد خبرنگار جواب می‏دهند، درست است. همه سرگردانی‏ها و سرگیجه‏ها و جواب‏های مردد درستند. و پیش از آن که درست باشند، طبیعی‏اند. اساس این جهان پیر بی‏بنیاد سرگردانی است. در دنیای دشمنی و تعصب و مطلق اندیشی، نسبیت قانون زیبایی‏ست
نوشته: شهلا زرلكي
شانزدهم مردادماه هشتاد و هشت

وظیفه ادبیات چیست؟

1- سئوال "وظیفه ادبیات چیست؟" خود، تاریخی دارد. تاریخی با اوج‌ها و فرودها، تاریخی پیوسته با مکتب‌ها، نحله‌ها، سبک‌ها و مهم‌تر از همه با تاریخ وقایع سیاسی و اجتماعی جهان. سئوالی است که بسیار پاسخ گرفته اما همچنان سر آن دارد که با هر پس‌لرزه‌ای دوباره سر برآورد و جلوی منتقد ادبی و نویسنده بنشیند و خود را مطرح سازد. اما به راستی بازیگوشی این پرسش از چیست؟ پاسخ به این یک پرسش ساده است. پاسخ خود "ادبیات" است. بازیگوشی از ادبیات است. ادبیات از زمانی که به قول ناباکف در آن دره خیالی نئاندرتالی ـ که در آن پسری بود و گرگی نبود و پسر فریاد گرگ گرگ برمی‌آورد ـ زاده شد تا امروز نه صرفا توانسته به حیات ادامه دهد بلکه با شیطنت و بازیگوشی این راه چند هزار ساله را طی کرده است. تاریخ مکتب‌های ادبی و نحله‌های نقد، بهترین گواه بازیگوشی ادبیات است و طبعا در هر نحله‌ای و مکتبی برای پاسخ ما پرسشی بوده درخور روزگار و تفکر زمانه. ادبیات بر جهان پیرامون خود تاثیر می‌گذارد و از آن تاثیر می‌گیرد. بی‌گمان پرسش ما نیز با توجه به همین کنش و واکنش‌ها و رنگ‌های زمانه پاسخ‌هایی داشته است. برخی معتقد به وظیفه تاریخ‌نگاری ادبیات بوده‌اند، دیگران به تحلیل روانشناختی‌ آن. برخی ادبیات انتقادی سیاسی را نمونه والی ادبیات می‌دانسته‌اند و دیگران ادبیات انتقادی اجتماعی را. برخی ادبیات را زبان ایدئولوژی خود می‌خوانده‌اند و برخی به ادبیات محض و آزاد از هر بندی مایل بوده‌اند. قرن گذشته سرشار از پاسخ‌های متناقض و متفاوت است. شاید قرنی چنان دژ آئین و پرآشوب برای پرسش ما نیز باید چنین تاریخی داشته باشد و صد افسوس در زمانه اکنون نیز دقیانوس بی‌مرگ است پس ما همچنان باید شاهد کشمکش پاسخ‌ها باشیم
قصد ندارم به واکاوی پاسخ‌های فراوان نویسندگان شهیر و غیرشهیر صد و ده ساله گذشته بپردازم که مقالات و کتاب‌های موجود است و دسترسی به اغلب این منابع چندان دشوار نیست. فقط کوتاه اشاره‌ای می‌کنم به آخرین پاسخ تا نظری کرده باشیم به آخرین جایگاه این پرسش
پس از فروپاشی نظام مقتدرنمای سوسیالیسم به سبک شوروی و بسیار پیش از آن با فروپاشی معنوی آن و کاهش ‌علاقه نویسندگان و روشنفکران در سطح جهان به مقوله‌ای به نام ایدئولوژی، سئوال ما با سئوال دیگری پاسخ داده شد. سئوالی که شاید پاسخی مقاوم بود در برابر سئوال بازیگوش، از آن رو که از یک جنس بودند و از آن رو که رندانه بود. سئوال این بود: مگر ادبیات وظیفه‌ای دارد؟ و این پاسخ بنیان فلسفی محکمی نیز داشت. بنیانی که از آن او نبود اما امکان ایستادن در لوای آن را داشت. بنیان فلسفی که به تحلیل متن و تفاوت آن با کار می‌پرداخت. بنیان فلسفی که بازی دال‌ها و نشانه‌ها را تحلیل می‌کرد. بنیان فلسفی که به هرمنوتیک و تاویل متن نگاهی دوباره افکند و واقع‌گرایانه به ارتباط تاویل و متن پرداخت. اما این همه که امکان بررسی ساختار متن، ارتباط نشانه‌ای، تحلیل معناشناختی متن و... را پدید می‌آورد، آن قدرها که در آغاز تصور می‌شد پشت این پاسخ نبود و آن پاسخ که خود پرسشی بود به اتکای همان بنیان‌ها می‌توانست به سئوال اول ما دامن زند و ابعاد تازه به آن بخشد
آیا چون یک متن بازی بی‌پایان دال‌هاست و کنش و واکنشی زبانی و بی‌پایان است، از دایره تاثیر و تاثر خارج است؟ آیا متن چون حامل معنای معینی نیست و معنا در کنش خواننده و متن به پیدایی نامتعینی می‌رسد، می‌تواند فاقد هرگونه وظیفه متعین یا نامتعیی باشد؟ آیا متن چون حاصل تصادفی لگام‌زده‌ است، فاقد تاثیر و در نتیجه فاقد وظیفه است؟

2- ناباکوف در جایی می‌نویسد: «نویسنده را از سه نظرگاه می‌توان بررسی کرد؛ می‌توان او را یک داستانگو، یک آموزگار، و یک افسونگر دانست. یک نویسنده بزرگ ترکیبی از این سه است. اما افسونگر درون اوست که مسلط می‌شود و او را به نویسنده‌ای مهم بدل می‌کند
ما برای سرگرم‌شدن، برای ساده‌ترین تهییج ذهنی، برای سهیم شدن عاطفی، برای لذت سفر در منطقه‌ای دورافتاده در زمان یا مکان به سراغ داستانگو می‌رویم. ذهنی که اندکی متفاوت است و لزوما هم در سطح بالاتری نیست، در نویسنده به دنبال آموزگار می‌گردد. آنچه به دنبال می‌آید مبلغ است، مفتی اخلاق، پیام‌آور. ممکن است برای دانش مستقیم و واقعیت ساده نیز به سراغ معلم برویم. متاسفانه آدم‌هایی را دیده‌ام که منظورشان از خواندن آثار رمان‌نویس‌های فرانسوی و روسی اطلاع یافتن از زندگی در پاریس سرخوش یا روسیه غمزده است. و بالاخره، و مهمتر از همه آنکه یک نویسنده بزرگ همیشه یک افسونگر بزرگ است، و در اینجا است که واقعا به هیجان‌انگیزترین بخش کار می‌رسیم، یعنی وقتی که می‌کوشیم جادوی فردی این نابغه را درک کنیم و سبک، تصویرسازی، انگاره رمان‌ها یا اشعار او را بررسی کنیم
اگر درون نویسنده فقط این سه را شخصیت بتوان یافت طبعا یک شاهکار ادبی حاصل ترکیب این سه شخصیت است. شاید گاهی در نوشته‌ای یکی از این سه شخصیت کم‌رنگ‌تر شود اما به عقیده ناباکف بی‌شک از تلالو آن اثر کاسته خواهد شد به خصوص اگر که آن شخصیت افسونگر باشد. اگر توصیف فوق را بپذیریم حداقل دو منظر از آن سه منظر، وظیفه‌ای را به نویسنده یادآوری می‌کند. داستانگو وظیفه سرگرم‌کردن را یادآوری می‌کند و معلم وظیفه آموزش، اطلاع‌رسانی، انتقاد و... را. و البته به نظر من بزرگترین وظیفه را افسونگر به دوش می‌کشد. افسونگر متن را از یک داستان، یا یک یادداشت انتقادی و فلسفی فراتر می‌برد. متن را که کنشی بی‌پایان است به جایگاهی برای تفکر و به چالش کشیدن اندیشه‌ها و افکار خواننده بدل می‌کند. افسونگر با آرایه‌های زبان، با توصیف و تصویر، با جزییات درخشان بازیگوشانه به اندیشه‌های ما نقب می‌زند و ذهن ما به عنوان یک متن با متنی رویاروی می‌شود و از پس این تصادف لگام‌زده در پس ذهن اندیشه‌های تازه جوانه می‌زند و آدمی از این راه، امکان گسترش جهان‌های ذهنی خود را می‌یابد

3- دیگر به راحتی از وظیفه ادبیات نمی‌توان سخن گفت. دیگر نمی‌توان به راحتی ادبیات را ماشین اطلاع‌رسانی ایدئولوژی‌های حاکم خواند و از نویسنده انتظار داشت که هنر خود را وسیله تبلیغ یک نوع ایدئولوژی کند. نویسنده قرار نیست دیگر فقط به نقد اجتماع و مسائل اجتماعی بپردازد. نویسنده قرار نیست وظیفه روان‌شناس یا عالم اخلاق را به عهده بگیرد. نویسنده قرار نیست مورخ باشد. نویسنده قرار نیست فقط به انتقادهای سیاسی بپردازد و نقش یک سیاست‌مدار را ایفا کند. و در ضمن نویسنده قرار نیست صرفا به واگویه درون خویش بپردازد و از همه جهان و مافیها فارغ باشد. وظیفه ادبیات پیش از هر کاری بودن و نو به نو شدن است. ادبیات در ذات ماهیتی انتقادی دارد و لاجرم نویسنده به همه چیزهای جهان منتقدانه می‌نگرد. او چشم آگاه زمانه خویش است، اما انتقال این آگاهی مستقیم و بی‌واسطه صورت نمی‌گیرد. نویسنده بی‌آن که ادعای حقیقت‌گویی کند، هنرمندانه آگاهی خود را در جهان‌گونه‌ای بسط می‌دهد تا مخاطب در خوانش چنین جهانی خود به بازسازی آگاهی دست بزند. وظیفه ادبیات در چنین شرایطی بودن و نو به نو شدن است. ادبیات که زاده می‌شود آن‌های دیگر را از انتقاد سیاسی و اجتماعی گرفته تا ثبت تاریخ با خود به همراه می‌آورد. یک نویسنده غیرمتعهد وقتی که می‌نویسد، وقتی جهان واژه‌ها، سخن‌ها، تصویرها و رنگ و نور را می‌سازد، وقتی دال‌ها را پشت هم می‌نشاند، وقتی ماهرانه محور عمودی و افقی نوشتارش را می‌چیند به جز آن وظیفه که آفرینش متن است، وظیفه‌های دیگری نیز بر عهده می‌گیرد. گاهی مجبور است تاریخ زمانه خود را بنویسد و واکاود، گاهی به تحلیل جامعه انسانی دست می‌زند، گاهی به درون شخصیت‌هایی می‌رود و واکاوی روانشناختی آنها را جلوی دید می‌گذارد، گاهی به ما اطمینان می‌دهد که گردش ایام همچنان هست و ناامیدی درون ما را به چالش می‌کشد، گاهی ادبیات سیاسی می‌شود، گاهی مفر کوتاهی است برای استراحت ذهن از جهان بیمار بیرون، گاهی ما را به سراغ کهکشان‌ها می‌برد، گاهی پیش‌بینی علمی می‌کند، گاهی اندیشه ما را به سوی متافیزیک و الهیات می‌کشد و گاهی ما را متوجه فنا می‌کند. مرگ که برای همه هست، مرگ که عده‌ای فراموشش کرده‌اند، مرگ که از ظلم هم پایدارتر است

4- هر نویسنده در عین حال شهروند این جهان نیز هست. او نیز در همین زمانه و در همین جغرافیای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی زندگی می‌کند. او نیز غم، اندوه، یاس، شادی، فقر، ثروت، جنگ، آزادی و عدم وجود آن را چون دیگران زندگی می‌کند. نوشته او حاصل همین تاثیرات جهان بیرون است. اما نحوه ظهور این تاثیرات جهان بیرون در هر نوشته‌ای متفاوت است. وظیفه نویسنده این نیست که نحوه ظهور این تاثیرات را در متن بنماید. او موظف نیست بر اساس عقیده‌ای خاص و از پیش تعیین شده به بررسی جهان بیرون بپردازد و در مقابل آن موضع‌گیری کند. در واقع نویسنده غیرمتعهد نمی‌تواند بر مبنای یک نگاه یا ایدئولوژی خاص به نوشتن بپردازد و مخاطب نیز از او چنین چیزی را نمی‌پذیرد. نوشتن فعالیتی همراه با آزادی تفکر و بیان است. مخاطب قرار است در دنیای ساخته نویسنده با آزادی قدم بزند و فکر کند نه این که بر اساس فلش‌هایی که از قبل تعبیه شده مانند موش درون لابیرنت، پنیر را جستجو کند. اما همین حرکت آزاد درون نوشته که آبشخورش اندیشه نویسنده و جهان بیرون بوده است، به مخاطب امکان گسترش دایره اندیشه‌اش را می‌دهد. مخاطب می‌تواند در بازی بی‌پایان متن، در میان حرکت دال‌ها، در تحلیل نشانه‌ها، در جستجوی معنا، در حین لذت بردن از تصاویر، بهت‌زده شدن از رخدادها و... به آرامی با خود فکر کند، اندیشه‌هایش را از نو بسنجد، اندیشه آزادی و آزادی اندیشه را در خود ببالاند و به آن نکاتی بیندیشد که هنوز به آنها نظری نینداخته است

5- ادبیات می‌تواند هم اندوه باشد و هم شادی، هم می‌تواند وسعت نگاه را بگشاید و هم آنی برای راحتی فکر از دنیای دنی باشد. همین ویژگی‌ها است که ادبیات را در هر برهه از زندگی برای آن که اهلش است، بدل به تکیه‌گاهی می‌کند. در اوج یاس و سرخوردگی، نوشتن و خواندن راهی برای آرامش توامان با اندیشه است. ادبیات که همواره در پی تزریق اندیشیدن است، راهی برای مبارزه با سپاه جهل نیز هست. آگاهی می‌دهد؛ هم معلمانه و هم افسونگرانه. منتقد نیز هست، با شیوه خود به نقد هر آن چیزی می‌پردازد که قابل نقد است و اشاره زمانه به آن سو است. با شیوه خود هم زخم را نشان می‌دهد و هم درمانگری می‌کند. هم از زمانه چنان می‌گوید که تاریخ نیز توان گفتنش نیست و هم رعشه لذت خواندن و اندیشیدن را به سیستم عصبی مخاطب منتقل می‌کند. وظیفه ادبیات شاید هیچ‌کدام از این‌ها نباشد، وظیفه بودن و نو به نو شدن است، باقی خود می‌آید
نوشته: استاد سعيد طباطبايي
شانزدهم تيرماه هشتاد و هشت