Friday 15 April 2011

مدل جدید روشنفکری

بهانه نوشتن این چند سطر، موضوع غریبی‏ست که چند ماهی می شود در ذهنم رفت و آمد دارد. در وضعیت خاصی (می‏گویند نگویید بحرانی) که ما در آن به سر می‏بریم موضوعات غریب و گاه بسیار خنده‏دار زیادند. گویا «خاص» بودن یا همان «بحرانی» بودن عامل کنش‏ها و واکنش‏های عجیب و غیرطبیعی است. هیچ چیز شبیه خودش درک نمی‏شود. از شب روشنایی می‏گیریم و از سپیده تاریک می‏شویم. نمی‏خواهم کلامم را دچار استعاره کنم. پس می‏روم سر اصل حرفم. این روزها فراخوانده شدن توسط یکی از نهادهای کنترل‏کننده و نظارت‏کننده (بخوانید اطلاعات) به امتیاز و اعتباری تبدیل شده است که مایه مباهات اهالی فرهنگ است




این مباهات در میان آدم‏های ادبیات وضعیت مبالغه‏آمیزی پیدا کرده است. روزگاری را یادم می آید که سندرم شایعی میان همین آدم‏ها رواج داشت. جمله‏هایی از این دست را در محافل خصوصی، مکرر می‏شنیدیم که تلفن‏های مشکوکی به من می‏شود. نامه‏هایی به دفتر کارم یا محل تدریسم می‏فرستند. تهدیدم کرده‏اند که دیگر ننویسم. تلفن ما شنود دارد. یک پیکان سفید رو به روی خانه ما پارک کرده است. ارشاد با نام من مشکل دارد. همه کتاب‏‏هایم سال آینده لغو مجوز خواهند شد ویادم هست که نمی‏شد زیاد با این آدم‏ها راحت حرف زد. تا می‏آمدی چیزکی بگویی از اوضاع و احوال سیاسی، می‏دیدی خودشان را به آن راه می‏زنند و وضعیت آب و هوا را توصیف می‏کنند. «توهم» کنترل شدن شایع‏ بود. انگار نهادهای کنترل‏کننده به اندازه همه مردم شهر مامور و ناظر و بازجو دارند. توهم فرشتگان نگهبان (اين سندرم اجتماعي را مي شود تحت اين نام قرار داد) زياد نپاييد. ترس از نگهبانان رفته رفته كمرنگ شد. در یکی دو سال اخیر سندرم دیگری جای آن را گرفته است. دیروز فرد متوهم می‏ترسید. «ترس» مهم‏ترین وجه ویژگی چنان وضعیتی بود. آن توهم در بسیاری از موارد «ناخودآگاه» بود. کنترل نشده بود و به یک بیماری بیشتر شبیه بود. امروز اما ترس نیست یا کمرنگ است. آنچه امروز بیشتر خودش را به رخ می‏کشد، چیزی است که من آن را «مباهات» یا فخرفروشی می‏نامم. مباهات به تحت نظر بودن یا در موارد حادی مباهات به داشتن نوعی رابطه با یکی از نهادهای اطلاعاتی. دوست نازنین روشنفکری را می‏شناسم که کمابیش دچار چنین سندرمی‏ست. او در این وضعیت تا آنجا پیش می‏رود که از ایجاد تصور جاسوس دوجانبه بودن خود غرق لذت می‏شود. اما وضعیت غیر حاد این سندرم شایع‏تر است. ضرب‏المثل قدیمی وجود دارد که می‏گوید: چوب را که برداری گربه دزد فرار می‏کند. امروز با توصیف چنین وضعیتی، دوستان و آشنایان ادبی ما همه گربه‏دزد شده‏اند. بی‏آنکه در بسیاری موارد پای گربه یا اصولا دزدی در میان باشد. سویه دیگر چنین سندرمی که ارتباطات انسانی را دچار اختلال کرده است مساله تقابل واقعیت و توهم است. منظورم این است که در این اوضاع و احوال اگر واقعیتی هم وجود داشته باشد، از سوی دیگران باورپذیر نخواهد بود. مثل این است که همه طبق یک قرارداد نامرئی و خود به خودی به این نتیجه رسیده‏اند که به تحت کنترل بودن و بازجویی شدن به دروغ اقرار می‏کنند. اینجاست که معضل روابط اجتماعی آشکار می‏شود. معضلی که حاصل کمرنگ شدن مرز دروغ و واقعیت است. حکایت همان حکایت چوپان دروغگو می‏شود. یا حرفت را باور نمی‏کنند و یا تحت قانون قدیمی «چهل کلاغ» همه چیز به اشتباه خبررسانی می‏شود. همه چیز بزرگ‏نمایی می‏شود و در وسط دعوا هر کس برای مقام و اهمیت خودش نرخ تعیین می‏کند. در پایان همه این حرف‏ها به این واژه استفهامی ابدی می‏رسم: چرا؟ چرا به جایی رسیده‏ایم که در عوض کسب اعتبار از راه خلاقیت و توانایی‏های هنری و ادبی، از راه‏های انحرافی عجیب و غریب دیگری کسب اعتبار می‏کنیم؟ چرا برای بازی در نمایش «من هم هستم» از انگ‏ها و برچسب‏های سیاسی کمک می گیریم؟ ‎ چرا نویسنده‏ای که گوشه خانه نشسته و هیچ فعالیت سیاسی و حتا اجتماعی خاصی در کارنامه‏اش نیست هرازگاهی هوار می‏کشد: من سیاسی‏ام لطفا مرا دستگیر کنید



به نظر می‏رسد مقصر اصلی همان مقصر اصلی همیشگی است: شرایط اجتماعی و سیاسی حاکم بر تعاملات ما، روابط ما با همدیگر، نوشتن و نانوشتن ما و زندگی و زنده بودن ما. تنگنای شرایط و نبودن عرصه باز برای رقابت و فعالیت سالم و منطقی، یک جامعه‏ را به جایی می‏کشاند که روشنفکران راستین و دروغینش به نداشته‏های خود مباهات کنند. می‏ترسم روزی از همین روزهای تاریک- روشن به جایی برسیم که به دستگیری و بازجویی و شکنجه و بدبختی و تیره روزی همدیگر حسادت کنیم و این میان چیزی که چشم‏اندازش روز به روز مه‏آلودتر می‏شود واقعیت است. واقعیتی که چوپان دروغگو را طعمه گرگ‏ها کرد و هیچ کس از خواب بیدار نشد


بيستم فروردين هزار و سيصد و نود

By Shahla Zarlaki as published in Valse Adabi

No comments:

Post a Comment