ديـده فرو بسته ام از خاكيان
تا نـگرم جلـوه افـلاكيـان
تا نـگرم جلـوه افـلاكيـان
شايد از ايـن پرده ندايى دهند
يـك نفَسـم راه به جايى دهند
اى كه بر اين پرده خاطرفريب
دوخته اى ديده حسرت نصيب
آب بزن چشـم هوسنـاك را
بـا نظـر پاك ببين پـاك را
آن كه دراين پرده گذريافته است
چون سَحر ازفيض نظريافته است
خوى سحر گير و نظرپاك باش
رازگـشاينـده افـلاك بـاش
* * *
خـانه تـن جـايگه زيست نيست
در خور جانِ فلكى نيست، نيست
خـانه تـن جـايگه زيست نيست
در خور جانِ فلكى نيست، نيست
آن كه تـو دارى سرِ سوداى او
برتر از اين پـايه بـوَد جاى او
چشمه مسكين نه گهرپرور است
گوهر ناياب به دريـا دَر است
ما كه بـدان دريـا پيوسته ايم
چشم ز هر چشمه فرو بسته ايم
پهنه دريا چو نظرگـاه ماست
چشمه ناچيز نه دلخـواه ماست
* * *
پرتو اين كـوكب رخـشان نگر
كوكبه شـاه خراسـان نـگـر
پرتو اين كـوكب رخـشان نگر
كوكبه شـاه خراسـان نـگـر
آينه غـيـب نـمـا را ببـيـن
ترك خودى گوى و خدا را ببين
هركه بر او نور رضا تافته است
دردل خود گنج رضا يافته است
سايه شه مايه خرسـندى است
مُلك رضا مُلك رضامندى است
كعبه كجا؟ طَوف حَريمش كجا؟
نافه كجا؟ بـوى نسيمش كجا؟
خاك ز فـيض قدَمش زر شده
وز نـفسش نافه معطّر شـده
مـن كيم؟ از خيلِ غلامان او
دستِ طلب سوده به دامان او
ذرّه سرگشته خورشيدِ عشق
مرده، ولى زنده جاويدِ عشق
شـاه خراسان را دربان منَم
خـاك درِ شاه خراسان منَم
* * *
چـون فلك آيين كهـن ساز كرد
شيـوه نـامردمى آغـاز كـرد
چاره گر، از چاره گرى بازماند
طـايـر انديشه ز پـرواز ماند
با تن رنجـور و دل نـاصبور
چاره از او خواستم از راه دور
نـيمشب، از طالع خنـدانِ من
صبـح برآمد ز گريبـان مـن
رحمت شه درد مرا چاره كرد
زنده ام از لطف دگربـاره كرد
بـاده باقـى بـه سبـو يـافتم
و ايـن همه از دولت او يافتم
محمدحسن رهى معيّرى
No comments:
Post a Comment