سعید طباطبایی
سئوال اول را در دل شرح "بیخبری" پرسیدم و این نیز دومین پرسش. چرا ادبیات ایران نویسندگان مهاجری در قد و اندازه نویسندگان داخلنشینش ندارد؟ چرا جز استثناهایی، نویسندگان طراز اولی که از ایران رفتهاند نتوانستهاند آثاری بیافریینند که حداقل مشابه و همردیف آثار قبلیشان باشد؟ مهاجرت چه بر سر انسان ایرانی میآورد؟ راستی این روزها بازار مهاجرت دوباره داغ شده است. خیلیها را شنیدهام که رفتهاند. آنها که میروند طبعا به دنبال روزهای آرامشاند و شاید شبهای دهشت نصیبشان شود و آنها که ماندهاند با روزهای غافلگیری و اعجاب سروکار دارند اما شبها را حداقل با آرامش طی میکنند. این احساس شخصی من درباره رفتن و روندگان است و من ترجیح میدهم آرامش نیمهشبهایم را برگزینم. شاید هم اشتباه کنم و کل این منطق غلط باشد
چند هفتهای است قصد دارم دغدغهای را طرح کنم. دغدغهای که هر وقت به سراغ نوشتنش میروم پسم میزند. شاید نگران سوءتفاهمها هستم یا شاید نمیدانم که چگونه باید سئوالم را طرح کنم. موضوع مدنظر راحت تن به نوشته شدن نمیدهد. میخواستم متن را با پاراگرافی از کتاب "بیخبری" میلان کوندرا آغاز کنم. آنجا که بازگشت به وطن یک مهاجر را پس از سقوط حکومت توتالیتر چک و اسلواکی به تصویر میکشد و دغدغهها و جهان متفاوت او را در برابر کسی که طی سالیان اختناق در چک و اسلواکی تحت نظام کمونیستی زیسته ترسیم میکند. کوندرا یک مهاجر است و از منظر یک مهاجر به بازگویی این تفاوت مینشیند. اما این مهم نیست. مهم سئوالی است که پس از خواندن این رمان در ذهن شکل میگیرد. آن که رفته محقتر است یا آن که مانده؟ آن که رفته به کشور و مردمش خیانت کرده یا آن که مانده؟ یادم میآید در رمان یک چک دیگر یعنی ایوان کلیما، با چهره انقلاب چکی روبهرو میشویم. در آن رمان، یعنی "در انتظار تاریکی در انتظار روشنایی" در کنار انقلاب شاهد تحول گنگی هستیم که نظم روابط آدمها را به میریزد. انقلاب افقها را میگشاید و این افقهای گشوده برای مردمی که در یک افق بسته و با یک تک آرزو زیستهاند رنجآور است، به خصوص آن که آن تک آرزو (فروپاشی حکومت توتالیتر) نیز دیگر مفهومی ندارد زیرا برآورده شده است. فرو پاشی آن تک افق و گسترش افقها بحرانی است، چه برای آنها که در داخل کشور میزیند و چه برای آنها که به عنوان مهاجر -و با ایفای نقش یک قربانی- در یک کشور آزاد زیستهاند. تغییر یک حکومت توتالیتر مانند بقای آن دردسرساز و بحرانساز است. درباره چنین حکومتهایی و رنج بشری حاصل از آن سخنفرساییها میتوان کرد. اما برای من، نکته جذاب، بحث مهاجرت است. البته زمانی مهاجرت به یک دغدغه بدل میشود که شدت و حدت بیابد. مهاجرت اندک و تغییر مکان جغرافیایی زندگی به صورت یک انتخاب آزاد برای آدمی، متفاوت است از شرایطی که موجب میشود افراد زیادی از یک جامعه به مهاجرت بپردازند. گسترش مهاجرت در یک جامعه خود به دلایل گوناگون اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و ... باز میگردد که باز از بحث ما خارج است. شاید بد نباشد برای آن که کمی چاشنی ادبیات به بحث مهاجرت بزنیم یادی کنیم از نويسندگاني که خواسته یا ناخواسته تن به مهاجرت دادهاند. از کوندرا یاد کردیم. بد نیست به همینگوی اشاره کنیم، جویس، بکت، مارکز و... از آن طرف هم میشود به فاکنر فکر کرد، به هاول اشاره کرد، به یاد وولف، سالینجر یا بورخس افتاد و ... بین غولهای ادبیات، هم مهاجر یافت میشود و هم غیر مهاجر. اما ادبیات ما چه؟ نویسندگان مهاجر و غیر مهاجر ما چطور؟ سئوال اول را در دل شرح "بیخبری" پرسیدم و این نیز دومین پرسش. چرا ادبیات ایران نویسندگان مهاجری در قد و اندازه نویسندگان داخلنشینش ندارد؟ چرا جز استثناهایی، نویسندگان طراز اولی که از ایران رفتهاند نتوانستهاند آثاری بیافریینند که حداقل مشابه و همردیف آثار قبلیشان باشد؟ مهاجرت چه بر سر انسان ایرانی میآورد؟ راستی این روزها بازار مهاجرت دوباره داغ شده است. خیلیها را شنیدهام که رفتهاند. آنها که میروند طبعا به دنبال روزهای آرامشاند و شاید شبهای دهشت نصیبشان شود و آنها که ماندهاند با روزهای غافلگیری و اعجاب سروکار دارند اما شبها را حداقل با آرامش طی میکنند. این احساس شخصی من درباره رفتن، روندگی و روندگان است و من ترجیح میدهم آرامش نیمهشبهایم را برگزینم. شاید هم اشتباه کنم، شاید هم کل این منطق غلط باشد. اما کسان زیادی را میشناسم که رفتهاند و امروز حس میکنم که تغییر کردهاند، دگرگون شدهاند. نه آن دگرگونی باشکوه دگردیسی، بلکه... سعی میکنم بیشتر توضیح بدهم. مثال میزنم. دوستی را از نزدیک میشناختم که تا در ایران بود در بحثهای اجتماعی مطرح شده بر علیه روسپی و روسپیگری سخت موضع میگرفت تا آن جا که اعتقاد به اعدامشان داشت. با این که سعی داشت فیمینست جلوه کند از منظر شغلی حامی (بخوانید وکیل یا مشاور حقوقی) مردانی میشد که دسته جمعی و به عنف به دختر جوانی تجاوز کرده بودند. چندی قبل شنیدم که پس از پناهنگی و احتمال خطر دیپورت، حامی حقوق همجنسخواهان شده است. دوستانی را میشناختم که تا همین یک سال پیش که در ایران بودند هیچگونه موضع سیاسی نداشتند. اما از یک سال پیش که احتمال میرفت فرصت مطالعاتی برایشان فراهم شود یکباره سیاسی شدند و حالا که چند ماهی است از ایران رفتهاند تبدیل به اپوزیسیونهای جدی شدهاند که در مجامع رسمی و غیررسمی سخت موضعگیری میکنند و از سوابق و فعالیتهای سیاسیشان حرف میزنند. بیشک من مشکلی با عقاید افراد یا تغییر در عقاید ندارم. بیشک مشکل من حق انتخاب انسانها برای ماندن یا رفتن از وطن نیست. بیشک در این زمینه به هیچکس نمیتوان توصیه کرد یا نمیشود به آنها که رفتهاند انتقاد کرد و یا به آنها که ماندهاند ایراد گرفت. ماندن و رفتن هر یک بهایی میطلبد. برخی برای ماندن بها میپردازند و برخی برای رفتن. برخی با ماندن به کشور و فرهنگشان یاری میرسانند و برخی با رفتن. اما باید به خاطر سپرد که صداقت با خود برای انتخاب سرزمین ضروری است. صداقت با خود همان چیزی است که میتواند برای نویسنده به تیغ نقد بدل شود و بر او جهانهای تازهای را منکشف کند. اکتشافی که میتواند هسته جهانبینی رمانی باشد که "ما"ی خواننده را به نقد خواهد کشید و با خویش روبهرو خواهد کرد. مهم نیست نویسنده کوندرای مهاجر باشد یا کلیمای مقیم
هفت خرداد یک هزار و سیصد و نود
سئوال اول را در دل شرح "بیخبری" پرسیدم و این نیز دومین پرسش. چرا ادبیات ایران نویسندگان مهاجری در قد و اندازه نویسندگان داخلنشینش ندارد؟ چرا جز استثناهایی، نویسندگان طراز اولی که از ایران رفتهاند نتوانستهاند آثاری بیافریینند که حداقل مشابه و همردیف آثار قبلیشان باشد؟ مهاجرت چه بر سر انسان ایرانی میآورد؟ راستی این روزها بازار مهاجرت دوباره داغ شده است. خیلیها را شنیدهام که رفتهاند. آنها که میروند طبعا به دنبال روزهای آرامشاند و شاید شبهای دهشت نصیبشان شود و آنها که ماندهاند با روزهای غافلگیری و اعجاب سروکار دارند اما شبها را حداقل با آرامش طی میکنند. این احساس شخصی من درباره رفتن و روندگان است و من ترجیح میدهم آرامش نیمهشبهایم را برگزینم. شاید هم اشتباه کنم و کل این منطق غلط باشد
چند هفتهای است قصد دارم دغدغهای را طرح کنم. دغدغهای که هر وقت به سراغ نوشتنش میروم پسم میزند. شاید نگران سوءتفاهمها هستم یا شاید نمیدانم که چگونه باید سئوالم را طرح کنم. موضوع مدنظر راحت تن به نوشته شدن نمیدهد. میخواستم متن را با پاراگرافی از کتاب "بیخبری" میلان کوندرا آغاز کنم. آنجا که بازگشت به وطن یک مهاجر را پس از سقوط حکومت توتالیتر چک و اسلواکی به تصویر میکشد و دغدغهها و جهان متفاوت او را در برابر کسی که طی سالیان اختناق در چک و اسلواکی تحت نظام کمونیستی زیسته ترسیم میکند. کوندرا یک مهاجر است و از منظر یک مهاجر به بازگویی این تفاوت مینشیند. اما این مهم نیست. مهم سئوالی است که پس از خواندن این رمان در ذهن شکل میگیرد. آن که رفته محقتر است یا آن که مانده؟ آن که رفته به کشور و مردمش خیانت کرده یا آن که مانده؟ یادم میآید در رمان یک چک دیگر یعنی ایوان کلیما، با چهره انقلاب چکی روبهرو میشویم. در آن رمان، یعنی "در انتظار تاریکی در انتظار روشنایی" در کنار انقلاب شاهد تحول گنگی هستیم که نظم روابط آدمها را به میریزد. انقلاب افقها را میگشاید و این افقهای گشوده برای مردمی که در یک افق بسته و با یک تک آرزو زیستهاند رنجآور است، به خصوص آن که آن تک آرزو (فروپاشی حکومت توتالیتر) نیز دیگر مفهومی ندارد زیرا برآورده شده است. فرو پاشی آن تک افق و گسترش افقها بحرانی است، چه برای آنها که در داخل کشور میزیند و چه برای آنها که به عنوان مهاجر -و با ایفای نقش یک قربانی- در یک کشور آزاد زیستهاند. تغییر یک حکومت توتالیتر مانند بقای آن دردسرساز و بحرانساز است. درباره چنین حکومتهایی و رنج بشری حاصل از آن سخنفرساییها میتوان کرد. اما برای من، نکته جذاب، بحث مهاجرت است. البته زمانی مهاجرت به یک دغدغه بدل میشود که شدت و حدت بیابد. مهاجرت اندک و تغییر مکان جغرافیایی زندگی به صورت یک انتخاب آزاد برای آدمی، متفاوت است از شرایطی که موجب میشود افراد زیادی از یک جامعه به مهاجرت بپردازند. گسترش مهاجرت در یک جامعه خود به دلایل گوناگون اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و ... باز میگردد که باز از بحث ما خارج است. شاید بد نباشد برای آن که کمی چاشنی ادبیات به بحث مهاجرت بزنیم یادی کنیم از نويسندگاني که خواسته یا ناخواسته تن به مهاجرت دادهاند. از کوندرا یاد کردیم. بد نیست به همینگوی اشاره کنیم، جویس، بکت، مارکز و... از آن طرف هم میشود به فاکنر فکر کرد، به هاول اشاره کرد، به یاد وولف، سالینجر یا بورخس افتاد و ... بین غولهای ادبیات، هم مهاجر یافت میشود و هم غیر مهاجر. اما ادبیات ما چه؟ نویسندگان مهاجر و غیر مهاجر ما چطور؟ سئوال اول را در دل شرح "بیخبری" پرسیدم و این نیز دومین پرسش. چرا ادبیات ایران نویسندگان مهاجری در قد و اندازه نویسندگان داخلنشینش ندارد؟ چرا جز استثناهایی، نویسندگان طراز اولی که از ایران رفتهاند نتوانستهاند آثاری بیافریینند که حداقل مشابه و همردیف آثار قبلیشان باشد؟ مهاجرت چه بر سر انسان ایرانی میآورد؟ راستی این روزها بازار مهاجرت دوباره داغ شده است. خیلیها را شنیدهام که رفتهاند. آنها که میروند طبعا به دنبال روزهای آرامشاند و شاید شبهای دهشت نصیبشان شود و آنها که ماندهاند با روزهای غافلگیری و اعجاب سروکار دارند اما شبها را حداقل با آرامش طی میکنند. این احساس شخصی من درباره رفتن، روندگی و روندگان است و من ترجیح میدهم آرامش نیمهشبهایم را برگزینم. شاید هم اشتباه کنم، شاید هم کل این منطق غلط باشد. اما کسان زیادی را میشناسم که رفتهاند و امروز حس میکنم که تغییر کردهاند، دگرگون شدهاند. نه آن دگرگونی باشکوه دگردیسی، بلکه... سعی میکنم بیشتر توضیح بدهم. مثال میزنم. دوستی را از نزدیک میشناختم که تا در ایران بود در بحثهای اجتماعی مطرح شده بر علیه روسپی و روسپیگری سخت موضع میگرفت تا آن جا که اعتقاد به اعدامشان داشت. با این که سعی داشت فیمینست جلوه کند از منظر شغلی حامی (بخوانید وکیل یا مشاور حقوقی) مردانی میشد که دسته جمعی و به عنف به دختر جوانی تجاوز کرده بودند. چندی قبل شنیدم که پس از پناهنگی و احتمال خطر دیپورت، حامی حقوق همجنسخواهان شده است. دوستانی را میشناختم که تا همین یک سال پیش که در ایران بودند هیچگونه موضع سیاسی نداشتند. اما از یک سال پیش که احتمال میرفت فرصت مطالعاتی برایشان فراهم شود یکباره سیاسی شدند و حالا که چند ماهی است از ایران رفتهاند تبدیل به اپوزیسیونهای جدی شدهاند که در مجامع رسمی و غیررسمی سخت موضعگیری میکنند و از سوابق و فعالیتهای سیاسیشان حرف میزنند. بیشک من مشکلی با عقاید افراد یا تغییر در عقاید ندارم. بیشک مشکل من حق انتخاب انسانها برای ماندن یا رفتن از وطن نیست. بیشک در این زمینه به هیچکس نمیتوان توصیه کرد یا نمیشود به آنها که رفتهاند انتقاد کرد و یا به آنها که ماندهاند ایراد گرفت. ماندن و رفتن هر یک بهایی میطلبد. برخی برای ماندن بها میپردازند و برخی برای رفتن. برخی با ماندن به کشور و فرهنگشان یاری میرسانند و برخی با رفتن. اما باید به خاطر سپرد که صداقت با خود برای انتخاب سرزمین ضروری است. صداقت با خود همان چیزی است که میتواند برای نویسنده به تیغ نقد بدل شود و بر او جهانهای تازهای را منکشف کند. اکتشافی که میتواند هسته جهانبینی رمانی باشد که "ما"ی خواننده را به نقد خواهد کشید و با خویش روبهرو خواهد کرد. مهم نیست نویسنده کوندرای مهاجر باشد یا کلیمای مقیم
هفت خرداد یک هزار و سیصد و نود
By Saied Tabatabaee as published in Valse Adabi
No comments:
Post a Comment