این مباهات در میان آدمهای ادبیات وضعیت مبالغهآمیزی پیدا کرده است. روزگاری را یادم می آید که سندرم شایعی میان همین آدمها رواج داشت. جملههایی از این دست را در محافل خصوصی، مکرر میشنیدیم که تلفنهای مشکوکی به من میشود. نامههایی به دفتر کارم یا محل تدریسم میفرستند. تهدیدم کردهاند که دیگر ننویسم. تلفن ما شنود دارد. یک پیکان سفید رو به روی خانه ما پارک کرده است. ارشاد با نام من مشکل دارد. همه کتابهایم سال آینده لغو مجوز خواهند شد ویادم هست که نمیشد زیاد با این آدمها راحت حرف زد. تا میآمدی چیزکی بگویی از اوضاع و احوال سیاسی، میدیدی خودشان را به آن راه میزنند و وضعیت آب و هوا را توصیف میکنند. «توهم» کنترل شدن شایع بود. انگار نهادهای کنترلکننده به اندازه همه مردم شهر مامور و ناظر و بازجو دارند. توهم فرشتگان نگهبان (اين سندرم اجتماعي را مي شود تحت اين نام قرار داد) زياد نپاييد. ترس از نگهبانان رفته رفته كمرنگ شد. در یکی دو سال اخیر سندرم دیگری جای آن را گرفته است. دیروز فرد متوهم میترسید. «ترس» مهمترین وجه ویژگی چنان وضعیتی بود. آن توهم در بسیاری از موارد «ناخودآگاه» بود. کنترل نشده بود و به یک بیماری بیشتر شبیه بود. امروز اما ترس نیست یا کمرنگ است. آنچه امروز بیشتر خودش را به رخ میکشد، چیزی است که من آن را «مباهات» یا فخرفروشی مینامم. مباهات به تحت نظر بودن یا در موارد حادی مباهات به داشتن نوعی رابطه با یکی از نهادهای اطلاعاتی. دوست نازنین روشنفکری را میشناسم که کمابیش دچار چنین سندرمیست. او در این وضعیت تا آنجا پیش میرود که از ایجاد تصور جاسوس دوجانبه بودن خود غرق لذت میشود. اما وضعیت غیر حاد این سندرم شایعتر است. ضربالمثل قدیمی وجود دارد که میگوید: چوب را که برداری گربه دزد فرار میکند. امروز با توصیف چنین وضعیتی، دوستان و آشنایان ادبی ما همه گربهدزد شدهاند. بیآنکه در بسیاری موارد پای گربه یا اصولا دزدی در میان باشد. سویه دیگر چنین سندرمی که ارتباطات انسانی را دچار اختلال کرده است مساله تقابل واقعیت و توهم است. منظورم این است که در این اوضاع و احوال اگر واقعیتی هم وجود داشته باشد، از سوی دیگران باورپذیر نخواهد بود. مثل این است که همه طبق یک قرارداد نامرئی و خود به خودی به این نتیجه رسیدهاند که به تحت کنترل بودن و بازجویی شدن به دروغ اقرار میکنند. اینجاست که معضل روابط اجتماعی آشکار میشود. معضلی که حاصل کمرنگ شدن مرز دروغ و واقعیت است. حکایت همان حکایت چوپان دروغگو میشود. یا حرفت را باور نمیکنند و یا تحت قانون قدیمی «چهل کلاغ» همه چیز به اشتباه خبررسانی میشود. همه چیز بزرگنمایی میشود و در وسط دعوا هر کس برای مقام و اهمیت خودش نرخ تعیین میکند. در پایان همه این حرفها به این واژه استفهامی ابدی میرسم: چرا؟ چرا به جایی رسیدهایم که در عوض کسب اعتبار از راه خلاقیت و تواناییهای هنری و ادبی، از راههای انحرافی عجیب و غریب دیگری کسب اعتبار میکنیم؟ چرا برای بازی در نمایش «من هم هستم» از انگها و برچسبهای سیاسی کمک می گیریم؟ چرا نویسندهای که گوشه خانه نشسته و هیچ فعالیت سیاسی و حتا اجتماعی خاصی در کارنامهاش نیست هرازگاهی هوار میکشد: من سیاسیام لطفا مرا دستگیر کنید
By Shahla Zarlaki as published in Valse Adabi
No comments:
Post a Comment